داستان اصحاب كهف
سؤال كافران از سه چيز
روايت شده: قبل از هجرت، نمايندگان كفار قريش در مكه به مدينه سفر كردند و از دانشمندان يهود در مورد مبارزه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم استمداد نمودند، دانشمندان يهود به آنها گفتند: سه سؤال از محمد صلى الله عليه و آله و سلم بپرسيد، اگر پاسخ شما را داد، او پيامبر و رسول است وگرنه، به دروغ ادعاى پيامبرى مىكند، و با او هر گونه كه صلاح مىدانيد مبارزه كنيد. اين سؤالها عبارتند از:
1 - در مورد اصحاب كهف بپرسيد كه سرگذشت آنها چيست؟
2 - از ماجراى ذوالقرنين كه بر مشرق و مغرب دست يافت بپرسيد.
3 - از روح بپرسيد كه چيست؟
و طبق روايتى، گفتند: اگر محمد صلى الله عليه و آله و سلم به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پيامبر است.
نمايندگان قريش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قريش گفتند، آنها به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفته و اين سه سؤال را مطرح كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها فرمود: پاسخ شما را مىدهم، ولى اءنْ شاءَ الله نگفت، كافران رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئيل نيامد، به گونهاى كه كافران شماتت و شايعهسازى كردند، اين موضوع موجب رنجش خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گرديد، آن گاه جبرئيل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد (آرى نگفتن اءن شاء الله موجب تاخير وحى مىگرديد) در سوره كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنين) پاسخ داده شده، و در مورد روح، آيه 85 اسراء نازل شد كه حقيقت روح را تنها خدا مىداند.
داستان اصحاب كهف
ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه 9تا 27 سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كردهاند و بخش ديگر را ذكر نكردهاند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بياوريم.
از سال 249 تا 251 ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مىكرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مىدانست، و آنها را به بتپرستى و پرستش خود دعوت مىنمود و هر كس نمىپذيرفت او را اعدام مىكرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.
او شش وزير داشت كه سه نفر آنها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آنها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آنها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آنها مشورت مىكرد.
دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مىگرفتند.
در يكى از سالها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است.
دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، دل دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مىكند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتمزده مىشود؟!
اين وزيران ششگانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مىشدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مىرسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مىرسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.
تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.
آنها گفتند: آن مطلب چيست؟
تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بىستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتىهاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفرينندهاى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفتهام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟... از همه اينها چنين نتيجه گرفتهام كه اينها سازنده و آفريدگار دارند.
گفتار تمليخا كه از دل برمىخاست در اعماق روح و جان آنها نشست و آن چنان آنها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟
تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بتپرستى و طاغوتپرستى نجات يابند. آنها بر اسبها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ ره پيمودند، تمليخا به آنها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريدهايم و دل به خدا دادهايم و راه به آخرت سپردهايم، بنابراين چنين راه را با اين اسبهاى گران قيمت نمىتوان پيمود. شايسته است اسبها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.
آنها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خونآلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از آنها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مىيابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كردهايد.
آنها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مىنگرم همين فكر پيدا شده كه اينها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آنها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.
آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانيد در حلى كه سگش نيز همراهش بود.
آنها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آنها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
در كنار غار چشمهها و درختان و ميوه ديدند، از آنها خوردند و نوشيدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
رد اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى شبيه مرگ بر آنها مسلط شد.
و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مىگويند، آنها به اصحاب كهف معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.
عكس العمل دقيانوس
دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مىشد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آنها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آنها در درون غار خوابيدهاند.
دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آنها داشتم، بيش از اين كه آنها خودشان خود را مجازات كردهاند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند. (تا همين غار قبر آنها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آنها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.
زنده شدن و بيدارى پس از 309 سال
سيصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.
اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيدهاند.
سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقرهاى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.
او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباسها و حرف زدنها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود اءله اءلا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مىگفت گويا خواب مىبينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟
نانوا گفت: افسوس.
تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟
نانوا گفت: عبدالرحمن.
آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.
نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كردهاى؟
تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروختهام و آن را در عوض خرما گرفتهام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مىپرستيدند.
نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟
نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.
پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليهالسلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.
تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافتهام، من اهل همين شهر هستم.
شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟
تمليخا: آرى.
شاه: نامت چيست؟
تمليخا: نام من تمليخا است.
شاه: اين نامها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟
تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانهام را به تو نشان دهم.
شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟
شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟
آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟
او گفت: من تمليخا هستم.
آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.
در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مىبوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.
تمليخا گفت: آنها در ميان غار هستند...
شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مىروم و اخبار را به آنها گزارش مىدهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آنها اين صداها را بشنوند، تصور مىكنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آنها آمدهاند و ترسناك مىشوند.
شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.
تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيدهايد؟
گفتند: يكروز يا بخشى از يك روز.
تمليخا گفت: بلكه 309 سال خوابيدهايددقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليهالسلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمدهاند.
دوستان گفتند: آيا مىخواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟
تمليخا گفت: نظر شما چيست؟
آنها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آنها را در خواب عميقى فرو برد.
و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آنها، در كنار غار مسجدى ساختند.
درسهاى مهم از ماجراى اصحاب كهف
در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:
1 - بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.
2 - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.
3 - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.
4 - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5 - بايد در سختىها به خدا توكل نمود.
6 - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.
7 - بايد با تفكر و بحثهاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.
8 - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليهالسلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مىكنند.
9- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است.
بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگىهاى بالا را داشته باشد.
سلام اصحاب كهف بر على عليهالسلام و مكافات كتمان حق
وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مىكردند.
او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مىكرد.
ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.
پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: اين لكههاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمىكند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى مىباشى؟
وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان على عليهالسلام است!
شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بىعلاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمىداريم و به شدت باعث ناراحتى تو مىگرديم.
اَنس همواره طفره مىرفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على عليهالسلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليهالسلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليهالسلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مىكنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمىداند، حضرت على عليهالسلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مىدانيد اينجا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مىدانند.
فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم.
در آخر حضرت على عليهالسلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آوردهايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد.
حضرت على عليهالسلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمىكرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مىشد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على عليهالسلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، نماز را با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان كنيد عرض كردم: شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است.
انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مىشنيدند، و فراز و نشيبهاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مىديدند، به اينجا كه رسيد، احساسات پرشور آنها هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و مىتوان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجرا آموختند.
انس گفت: ... شاگردان من! پيامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على عليهالسلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مىخواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!
گفتم: البته و صد البته!
اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفتآورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى كه حضرت على عليهالسلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على عليهالسلام در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس ديدنىهاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بگو.
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مىگفتم، دنياى من وخيم مىشد و به شخصيت ظاهريم لطمه مىخورد.)
گفتم: بر اثر پيرى، حافظهام را از دست دادهام و آن و اقعه را فراموش كردهام.
فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از ياد بردهاى؟!
آن گاه على عليهالسلام (كه مىدانست اَنَس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خيانتش در چهرهاش باشد) ديدهگانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.
از آن مجلس كه بيرون آمدم، تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم، اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود انس برطرف نشد.
اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج)
جالب اين كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مىكند، يك گروه از كسانى كه رجعت مىكنند و به ياران آن حضرت مىپيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق عليهالسلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مىپيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از:
پانزده نفر از قوم مخصوص وهدايت يافته موسى عليهالسلام، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين 27 نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند.
اين تابلو نيز ما را با ويژگىهاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا مىسازد، كه آنها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوتزدايى از زندگى مادى، دل ببرند، و به سوى خدا بپيوندند.
----------------------------------------------------
قصههاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه